گزارش اردوی دوم هیمالیا نوردی بانوان (حبیبه علوی)
- 24 بهمن 1389
- گزارشات صعود
- کد خبر 387
- 614 بازدید
- بدون دیدگاه
اگر یک زندگی خوش ترکیب را بخواهی در یک روز خلاصه کنی می شود اردو یا چیزی شبیه آن. یعنی جایی که هدفی داری ، تلاش می کنی ، زمان برایت مهم است ، سختی می کشی ، لذت می بری ، یاد می گیری ، یاد می دهی و بسته به میزان تلاشت یا موفق و راضی هستی یا نه.
میتوانی این روز فشرده را گسترش دهی تا به تمام زندگیت سرایت کند. آنوقت می شوی “دچار” . البته گاهی با “گردن گیر” شدن اشتباه می شود. بستگی به زاویه دید دارد.
دچار یعنی
عاشق
و فکر کن چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
فکر کنم من هم دچار شده ام ! چون تنهایی را با هر ذره وجودم – که دیگر به من تعلق ندارد- حس می کنم و هر روز تنهایی ام بیشتر می شود. شاید … نمیدانم!
توی آن گیرودار سرعتی رفتن ها و نفس نفس زدن ها دیدم.دیدم کسی را که پای تاسر قلبی تپنده شده بود و کسی که سرما تا مغز استخوانش را سوراخ می کرد و کسی را … اما می آمد! با پاهایی که نمیدانم از کجا جان می گرفتند ، با چه نیرویی ؟ با چه انگیزه ای ؟ چه در درونش بود؟ چه طوفانی ؟ چه غوغایی او را به این راه می خواند؟ ما چه می کنیم با خودمان ؟ تو … تو چه می کنی با ما … ؟
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند !
می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
صبح توی مینی بوس نشسته ایم تا همه بچه ها برسند. چند نفری انصراف داده اند. باعث تاسفم می شوند( تعدادی از شرکای جنون زدگی مان را از دست دادیم !)
با دیدن آقای علی بیاتمنش در میان مربیان “اشهدم” را می خوانم ! این یعنی اردو کاملا سرعتی و انفجاری است.یک نفر هم از بچه های قیدار به تیم اضافه شده که خودش را میرساند و بالاخره راه می افتیم. این اردو فرصت مناسبی ست که ایراداتمان در اردوی قبلی را اصلاح کنیم. یکیش برقراری ارتباط صمیمانه تر با بچه های تیم است که از همان بدو ورود به مینی بوس کارمان را شروع می کنیم!
به سد تهم نرسیده ایم که پیاده رویمان آغاز می شود. از سمت راست سد (شرق) به طرف “دوه داشی” می رویم. آقای بیاتمنش و مدقالچی می روند بالای شیبی 30 درجه و ما به خط می شویم.کسی اشاره ای به کوله ها نمی کند. هرچند سبک هستند.
با فرمان آقای دربانی حرکت می کنیم. چند نفر را رد می کنم و پشت سر بتول میرسم بالا. آقای زبانی ، من و بتول و سمیه را می فرستد پایین که به نفرات آخر کمک کنیم. تا برسیم بالا تیم حرکت می کند. ضربانمان که به حالت عادی برمی گردد سرعت تیم همزمان با سرعت جلودار بیشتر می شود. آقای بیاتمنش با گام های بلند پیشتاز است و ما می رویم که خودمان را به وی برسانیم. چند نفر که جلوتر از من هستند را پشت سر می گذارم و بهشان نهیب میزنم که “برسون”.
پشت بتول که پایش را جای پای آقای بیاتمنش می گذارد قرار می گیرم. و کم کم فاصله مان از بقیه بیشتر می شود. خط الراس می رود و ما می رویم و راه را پایانی نیست. بالاخره می ایستد. نه که دلش به رحم آمده باشد ! خط الراس تمام شده و بقیه اش سر پایینی ست !
روی یال باد تندی می وزد . می رویم به پایین دست. چند نفری که از آخر می آیند مسیر را ادامه نمی دهند و از همانجا به سمتمان سرازیر می شوند.
9:30 است و دقایقی را وقت داریم برای صرف صبحانه. صبحانه ام را قبلا خورده ام و میل چندانی ندارم ولی یک کوهنورد هیچوقت در کوه نمی تواند ادعا کند که سیر است بنابراین چند لقمه ای می خورم و البته تعارفات دوستان را هم رد نمی کنم!
مربیان فرصت را غنیمت دانسته می روند سراغ چک کردن وسایل. لباس های لازمه که همگی تنمان است ، بیشتر مد نظرشان به همراه داشتن فلاسک ، کیف امداد و غذای مناسب است.
می رویم بطرف “باش یورد” و همچنان دریاچه سد تهم نظاره گر ماست. از کل طول مسیر چندین بار درگیری با سنگ و برف داشتیم که جذابیت راه را دوچندان می کرد و توصیه ها و آموزش های مربیان که دائما تکرار می شد.
پس از رد کردن یک شیب برفی 60 درجه دوباره سرعت می گیریم. چون بتازگی جلوداری کرده ام آخر صف هستم و باید سرعت و تلاشم را دوبرابر کنم تا خودم را به جلو برسانم. چند نفر را که رد می کنم احساس خوشایندی ندارم. نگران آنم که با سبقت گرفتن های من روحیه بچه ها تضعیف شود. تشویقشان می کنم که خودشان را زودتر برسانند. در هر حال باید سرسخت بود که بقول آقای نجاریان حریفمان سرسخت تر است.
هنوز چهار نفر دیگر جلویم هستند ولی مسیر سرعتی به پایان رسیده و دیگر وقت ندارم. تپه را به آرامی می رویم پایین و پای شیب بعدی به خط می شویم که برفکوبی کنیم. آقای دربانی می گویند که آرام بروید فقط می خواهیم برفکوبی کنید. ولی من هنوز توی جو سرعتی رفتن ها هستم . بتول هم به هوای من سرعت می گیرد.
دو-سه نفری فاصله شان با تیم محسوس شده و آقای مدقالچی و خانم سرور همراهیشان می کنند. بالای یال هوا دگرگون شده و باد با سرعت 40 می وزد. مه ای از سمت غرب به آرامی کوهها را دربر می گیرد و بارش شروع می شود. لباس اضافه می کنیم و منتظر می مانیم تا بقیه برسند. آقای زبانی یک به یک کوهها را نشانمان می دهند و اسامیشان را می گویند. از دور خیرالمسجد و دینگه داغ خودنمایی می کنند.
به طرف آق بلاغ سرازیر می شویم که دره اش پر از برف است. هرکسی باید برای خودش برف بکوبد. شیب 40 درجه و برفش دوگانه است که تا بالای زانو میرسد. بیشتر از آنکه خسته ام بکند اعصابم خورد می شود. پا را که می گذاری انگار سفت است بعد یکهو نیم متر می روی داخلش و همینجور تا بالای شیب.به چشمه میرسیم و آقای مسننی به استقبالمان می آیند. نفراتی که مایل به بازگشت هستند با ایشان همراه میشوند.
اردوی قبلی مان هم همین اطراف بود. حتی محل شب مانی مان هم از دور پیداست. شیب زیر قله روبرو را در گروههای سه نفره درمی نوردیم. اواخر شیب است که یکی از بچه ها در ناحیه پایش احساس سرما می کند و قادر به ادامه مسیر نیست. بقیه را راهی می کنم و خودم می مانم برای کمکش. داخل کفش برف رفته که آنرا درمی آوریم و کمی پایش را گرم می کنم ولی ترجیح می دهد که برگردد. تا قسمتی از مسیر همراهی اش می کنم و بقیه اش را تنها می رود تا به گروه آقای مسننی بپیوندد.
برمی گردم و از پاکوب ادامه می دهم تا به تیم برسم. دقایقی منتظر می مانیم تا آقای مدقالچی و خانم سرور هم برسند و در این حین با آب گرم و خوردنیجات از خودمان پذیرایی می کنیم.
به سمت آیی قیه سی رهسپار می شویم و ساعت 15 روی قله عکسی دسته جمعی می گیریم. سنگ های منطقه آدم را وسوسه می کنند ولی فعلا باید گذاشت و گذشت. آقای دربانی دوی ماراتنی را آغاز کرده و تا برسیم به جاده خاکی با همان سرعت به پیش می روند.
باورم نمی شود که تمام شده است. هنوز منتظرم که شیبی را نشانمان دهند و بگویند بدو. اما انگار واقعا تمام شد.
مختصر نهار من به لطف دوستان کمی مفصل می شود و بعد ماییم و جاده خاکی که حالا پیراهنی از برف سپید به تن کرده و مارا به سمتی می برد که آخرش چاردیواری گرمی دارد و چای داغ و بخاری اش مهیاست تا کنارش لم بدهی و به روزی که گذشت بیاندیشی.
شرکت کنندگان : یکتا ، قاسمی، مزین، قیداری، جعفری، موسوی، احمدی، محرمی(از قیدار)، سلطانمحمدی، نجفی،بهرامی ،علوی.
مربیان: مجید دربانی ، سعید زبانی ، علی بیاتمنش ، حسن مدقالچی ، فریبا سرور