گزارش اردوی اول هیمالیانوردی بانوان (حبیبه علوی)
- 24 بهمن 1389
- گزارشات صعود
- کد خبر 386
- 596 بازدید
- بدون دیدگاه
نزدیکی های 8 صبح می رویم دنبال سمیه . باید برویم هیات کوهنوردی برای تست آمادگی جسمانی . برای شروع اردوها. برای هیمالیا! اما شروع ها باهم فرق دارند. دوسال پیش هم همین شروع پیش رویم بود. اما این بار تفاوت از زمین تا آسمان است. هیجان خاصی دارم. دوست دارم زودتر بچه ها را ببینم. دلم بی قرار اردو رفتن است.دیدن ها ، آشنایی ها، دوستی ها، سختی ها، ستیزها…
داخل هیات چند نفر بیشتر حضور ندارند. کم کم تعداد بیشتر می شود اما نه آنقدر که انتظار داشتم. فرم ها را پر می کنیم و آقای نجاریان قدری صحبت می کنند. راجع به هدف و الزامات برنامه، تعداد اردوها، مشکلات پیش روو بایدها و نبایدها. گویا قرار است تعداد 4 اردو برگزار شود وتا عید به پایان برسد. اعزام هم اگر مقصد قله ای 6000 باشد اردی بهشت خواهد بود و آمادگی نفرات شرط لازم برای تعیین قله است. جمله به جمله شان برایم علامت سوال است. آیا می شود؟
دوی 12 دقیقه ، درازونشست ، پرش جفت پا، پرش طول و بارفیکس موارد آزمون هستند. سعی می کنم خودم را خسته نکنم تا برای تست کوهستان آمادگی بیشتری داشته باشم. رکوردهایم خوب هستند.
با بعضی از بچه ها آشنایی قبلی ندارم . سعی می کنم در مرحله اول اسم هایشان را به خاطر بسپارم. جو از همان ابتدا صمیمی ست و کسی رقابتی عمل نمی کند. تست ها تا 12:30 به پایان می رسند و برمی گردیم.
سریع کوله ام را جمع و جور می کنم و نهارم را سرپایی می خورم. چقدر عجله کرده ام! وقتم اضافه آمد…
ساعت 14 برادرم من و نفیسه را می رساند هیات. داخل اش شلوغ است. مربیان وسایل بچه ها را چک می کنند. میز که خالی می شود وسایلم را می چینم رویش. کوله،کفش، گتر، باتوم،کیسه خواب،کاپشن پر، کاپشن و شلوار گورتکس، کاپشن و شلوار پلار، دستکش پنج انگشتی ، عینک ، چراغ پیشانی و باطری ، پک غذایی ، ایپی ، فلاسک ، آب ، کیف امداد و انفرادی ام توسط آقای زبانی چک می شود. دستکش و جوراب پر و عینک طوفان ندارم . می شوم 16. بعضی از بچه ها به نمره هایشان اعتراض می کنند ولی درست نیست شاید مربی با همین نمره دادنش در حال گرفتن آزمونی دیگر باشد. مثلا شاید بخواهد بداند چقدر خویشتن دار و حرف گوش کن هستید.
حضور آقای مهدی سلطانی برایم پربرکت می شود. گپی با برادرم می زند و رایش را برمی گرداند. خوبست وقتی می خواهی راهی چنین سفرهایی شوی کسی باشد که برایت آرزوی موفقیت کند و دستی به نشانه خداحافظ برایت تکان دهد…
خبرنگاری از صداوسیما مشغول تهیه گزارش از بچه ها و مربیان است. حضور خبرنگار می تواند نشانه خوبی باشد. اردوهای هیمالیانوردی بانوان به اندازه کافی حاشیه داشته است. شاید این بار به سرانجام برسد، شاید!
علاوه بر 10 هزار تومن هزینه شرکت در اردوها 5 هزار تومن هم بابت شرکت در تست میدانی می پردازیم. شاید این مبلغ صرف پرداخت دستمزد مربی ای شود که با ندانم کاری اش باعث آسیب دیدن زانوهای سمیه شد(در تست پرش طول مربی از ما خواست که کف کفش هایمان را خیس کنیم و بعد پرش را انجام دهیم که سمیه لیز خورد و با زانوها به زمین برخورد کرد . نمیدانم چه کسی جوابگوی این اشتباه خواهد بود و چه کسی می تواند خسارت وارده را جبران کند؟) شاید هم هزینه ای بود که باید بابت استفاده از سالنی استاندارد برای دومیدانی پرداخت می کردیم ( تست دو در سالن 6 هزار نفری انجام شد . نیازی نیست بگویم اینها همه یعنی آسیب!)
کوله ها را بار مینی بوس می کنیم و می رویم سمت سد گاوازنگ. از سمت راست سنبله پیاده رویمان را شروع می کنیم و به سمت امند می رویم. برف گاهی تا بالای زانو می رسد و هوا آفتابی و کمی سوزناک است. به نوبت جلوداری و برفکوبی می کنیم و گاهی در مسیرمان دست به سنگ می شویم. آقای نجاریان و زبانی اغلب در مسیرهای جداگانه ای برای خودشان برف می کوبند و دایم تیم را بالا و پایین می کنند. بچه ها با گفتن جملات انرژی بخش به یکدیگر نیرو می دهند.
شکاف سنگی چموشی را با بتول رد می کنیم. بقیه دورش می زنند. وقت گیر است. کمی بالاتر تیم استراحتی می کند. نفیسه قصد برگشت می کند گویا معده اش سر ناسازگاری دارد ولی تا آنجا که من می شناسمش حتما باز کشفی و شهودی کرده و غرق در بحر فلسفه ای شده که بقول خودش ظرفیت هضمش را نداشته. در هرحال میله های چادر و بیل برف را به من می سپارد و برمی گردد. جلوتر آقای سلطانی برای همراهی اش خودش را خواهد رساند.
آفتاب در حال غروب کردن به صدهزار جلوه خودنمایی می کند و ابرها مانند پنبه های زده ازریزو درشت برای بدرقه اش آمده اند.
بیل را نسرین می گیرد و میله ها را خودم برمیدارم و راه می افتیم. گاهی چند نفر عقب می مانند ولی در کل وضعیت بچه ها خوبست و فعالیت ما نیز شدید نیست. در تاریکی هوا از سمت غربی آیی قیه سی به طرف دوشاخ حرکت می کنیم و گویا شب مانی مان در همین اطراف خواهد بود.کمی جلوتر کلبه ای کاه گلی نوید بخش پایان راه است .هرچند از گرما و راحتی کلبه چیزی عاید نفرات نخواهد شد. کوله ها را داخل کلبه می گذاریم و با پوشیدن لباس گرم و برداشتن بیل برف به سراغ برپایی چادرهایمان می رویم. با رفتن نفیسه امشب را با نسرین هم چادر خواهم شد. چادرمان برای برنامه زمستانی مناسب نیست بنابراین باید در اطرافمان حفاظ مناسبی ایجاد کنیم و خوشبختانه سرعت باد کم است و بارش سنگین نیست.از دو طرف دیواری برفی ایجاد می کنیم و دو سمت دیگرمان هم به دیوار کلبه و چادر همسایه محدود است. با پایان کار مهارها خیالمان هم راحت می شود. سری به کلبه میزنم. چند نفر از بچه ها به همراه مربیان همانجا شب مانی خواهند کرد.به قصد پرسیدن چند سوال از آقای نجاریان آمده ام که البته کمی سوپ و خوردنیجات نصیبم می شود.
سری به چادرهای دیگر می زنیم. شیرین و سهیلا دارند برف آب می کنند و محفلشان هم به لحاظ فیزیکی و هم معنوی گرم گرم است! چادرشان هم مثل چادر ما امکاناتی از قبیل پنجره سقفی و برف صاف کن اتوماتیک دارد! با لبخند دلنشینی دعوتم می کنند به خوردن چایی که دلم نمی آید قبول کنم. میدانم که آب کردن برف کار وقت گیری ست و فردا قطره های آبمان حکم طلا را دارد. زیپ چادرشان را می کشم و می روم سراغ سپیده که جلوی چادرشان کشیک می دهد. اینجا چادر مرفهین است! چادر و وسایل داخلش نشان از مایه داری با خود دارند. انگار بچه ها در حال جابجا شدن اند و جا برای مهمان ناخوانده و چتربازی مثل من ندارند.
سمیه و بتول و مینا داخل یک چادر دونفره خودشان را جا کرده اند. با داخل شدن من و نسرین هم تمام حواسمان به این است که شست پایمان توی چشم دیگری فرو نرود! با همان وضعیت کمی شام می خوریم و از خیر گرم کردن غذاها می گذریم چون عملا باید ایپی را توی دستمان نگه میداشتیم. بتول معجون خوشمزه ای را آورده است که فهرست محتویاتش سر به فلک می زند. خودش هر لقمه اش را با وسواس و طمانینه خاصی می خورد. انگار در هر لحظه اش به دنبال آن دستهای مهربانی ست که معجون را ساخته. دوستی می گفت: من نور خورم که نور قوت جان منست. شاید یه کم فهمیدم که چی می گفت!
با نسرین میزان آبی را که داریم چک می کنیم. به اندازه کافی داریم و نیازبه آب کردن برف نیست.تنها با گرمای ایپی گترهایمان را خشک می کنیم.
چقدر جای همه دوستان خالی است…
روز دوم:
نسرین از سرمایی که نگذاشته شب را بخوابد شاکی است(پولدار خسیس یک کیسه خواب برای خودش نمی خرد!) و من هنوز در حیرتم که چطور شد خشم شب نزدند. آقای نجاریان وقتی دیشب گفت بروید راحت بخوابید 7 صبح حرکت خواهیم کرد ، تردید داشتم واقعا چنین اتفاقی بیافتد!
حلوا شکری و چای را روانه گلویمان می کنیم. 6:30 است و مشغول جمع کردن وسایل ها و چادر می شویم.شیرین و سهیلا کوله به دوش راه می افتند. کار چادر بغلی هم تمام است. کمی سرعتمان را بیشتر می کنیم و خودمان را به نفرات جلویی می رسانیم. بقیه هم از پشت کم کم میرسند. آقای نجاریان برخلاف تصورم جلوی تیم است. می گوید: علوی چرا برای صبحانه نیومدی؟ اینجا بود که فهمیدم کله سحر هم می شود چتربازی کرد!
به سمت دوشاخ میرویم. ولی ما کجا و دوشاخ کجا؟ فکر نکنم مقصد آنجا باشد. در قسمتی از مسیر به جایی میرسیم که باید به دلیل خطر بهمن نفر به نفر عبور کنیم. البته بیشتر منظور آنست که مربی نفر را تست کند. دستکش های گورتکسم را می پوشم و زیپ پلارم را می کشم. باید سگک کمری کوله ام راهم باز کنم ولی ساده انگاری ام مانع می شود. بعدا پشیمان می شوم که چرا حواسم را بیشتر جمع نکردم. اردو هر لحظه اش آزمون است.
حجم برف زیاد است و نفرات جلودار زود به زود عوض می شوند. می رویم سمت خط الراس.آقای نجاریان فرصت استراحت می دهند و می گویند کوله ها را زمین بگذاریم و لباس مناسب بپوشیم. آقای زبانی هم دوان دوان خودشان را به بالای تپه روبه رویمان می رسانند. این یعنی تست سرعتی!
به خط می شویم و شروع به دویدن می کنیم. با بتول فاصله مان را از بقیه بیشتر می کنیم و خودمان را به آقای زبانی میرسانیم. مینا و سمیه هم میرسند و بعد بقیه بچه ها. چند نفری هم از خیر تست گذشته و کوله به دوش بالا می آیند. مسیر آمده را بازمی گردیم و کوله ها را برمیداریم.هنوز تست تمام نشده . با سرعت متعادلی دوباره بالا می رویم.
یادم می آید اولین بار که تست سرعتی دادم برایم مسخره بود. معنی اش را نمی فهمیدم. اما حالا میدانم که هرچیزی که در اردوها تمرین می کنیم روزی به دردمان خواهد خورد و نجاتبخشمان خواهد بود. با این فکر میتوان با علاقمندی بیشتری دل به آموزه های اردویی سپرد.
آفتاب از پشت ابرها شعاع های نورش را به اطراف می پراکند. به زیبایی یک نقاشی کودکانه است. شیرین که از پشت سرم می آید غرق در لذت مناظر اطراف است و مرا در آن شریک می کند.
از گردنه چرنو به طرف روستایی به همین نام تغییر مسیر می دهیم و این گویای پایان راه است.بچه ها شیطنت می کنند و سربه سر هم می گذارند. گاهی هم سکوت سنگینی اش را تحمیل می کند.
آقای نجاریان در آخرین آزمون گتر نفرات را چک می کند که سرجایشان باشند و برف داخل کفشها نرفته باشد. ساعت 13:30 به چرنو میرسیم. آخرین جرعه های آب فلاسکم را با چند نفر شریک می شوم.مربی ها و نفرات نظراتشان را بیان می کنند. مینی بوس سر میرسد و باید برویم. تمام شد. اردوی اول به همین سادگی و خوشمزگی به پایان رسید!
وبلا گ بانوان کوهنورد